قهوه هارپاگ داستان مترسک

باد می آید.
مترسکِ تنهای مزرعه، با آن دو چشم دکمه ای و دست هایِ پوشالیِ تا انتها باز شده، #خسته از درد باد که اندکی کمرش را خم کرده؛ خسته از قارقار #کلاغ ها، با پاهای فرو رفته در خاک که به او توان راه رفتن نمیدهند ‎ #مترسک ، لحظه ای نگران می شود. قد خمیده خود را راست کرده و سرش را بالا می آورد.

ادامه مطلب